گذرد مهی و یک شب به منت گذر نباشد


برود شبی و ما را خبر از سحر نباشد

ز سر کرشمه هر دم گذری به سوی دیگر


به دو رخ تو همچو ماهی، به منت گذر نباشد

رسدت بر اوج خوبی، اگر آفتاب گردی


که در آفتاب گردش چو تویی دگر نباشد

نتوان ز بعد دیدن نظر از تو برگرفتن


نتواند آنکه چشمش بود و نظر نباشد

سخن تو آن حلاوت که شکر توانش گفتن


ز غم تو دارد، ارنی سخن از شکر نباشد

خبرم مپرس از من، چو مقابل من آیی


که چو در رخ تو بینم ز خودم خبر نباشد

به ملامتم همه کس در صبر می نماید


نه بد است صبر، لیکن چکنم، اگر نباشد

دل مستمند خسرو سخن تو پیش هر کس


چو قلم فرو نخواند، اگرش دو سر نباشد